گاه نوشتی بر اوضاع کلشتر

گاه نوشتی بر اوضاع کلشتر

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 627
بازدید کل : 11140
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 129
تعداد آنلاین : 1



 

به گذشته ای نه چندان دور میرویم آن زمان که بچه بودم(5 تا 7 سالگی) ،  رسیدن محرم را حس میکردم . زمانی که ستون های مسجد را با پارچه سیاه می پوشاندند، پرچم های مشکی را بیرون مسجد آویزان میکردند .
برای رفتن به مسجد با پدر و مادر خود بایستی آهسته آهسته در کوچه های محل راه میرفتیم تا سربازان ژاندارمری و ساواک کاری به ما نداشته باشند. تا اینکه در ابتدای 8 سالگی انقلاب شد . آن زمان ها ، هنگام عزاداری در خیابان اصلی به ما بچه ها پرچم مشکی می دادند تا جلوی هیئت حرکت کنیم بعضی پرچم ها بزرگ بود و دوتا پایه داشت و آنها را دونفره حرکت می دادیم. یکی با صدای بلند شیپور، در پشت بام مسجد ، زمان شروع عزاداری را به همه اعلام میکرد. و این رسمی بود که از زمان های بسیار دورتر بجا مانده بود .کم کم بزرگتر شدم و به میان صف عزاداران رفتم. اولش خجالت میکشیدم ولی بعدها دوست داشتم که طبل و سنج زدن را یاد بگیرم .خلاصه از مسئول و خادم مسجد سنج گرفتم . گاهی اوقات وقتی میفهمیدم که می خوام ریتم نوحه و سینه زنی را قاطی کنم ، به دست دو سه نفر اول صف نگاه و سریع درستش میکردم . اما آنچیزی که ذهنم را بیشتر به خود مشغول میکرد چیز دیگری بود حتا با ارزش تر از طبل زدن و سنج زدن ،   که در ادامه در باره آن صحبت میکنم.  خیلی دوست داشتم که همراه هیئت به امام زاده هاشم بروم.یکی دو سال اول جا موندم و بعد ها تازمانی که هیئت میرفت من هم میرفتم. توی امام زاده هاشم دیگر دو دسته محله ما و محله سراب وجود نداشت آنجا همه با هم یک هیئت با صف های طولانی درست میکردیم. زمانی که مداحان نوحه می خواندند (مرحوم حسن چلیپا مرحوم حسن متقی مرحوم الیاس مومنی و زنده دل عزیزمان خالق شعبان به همراه آقای بابایی و ...) وقتی هیئت شروع به عزاداری میکرد تمام حاضرین در امام زاده از این همه سینه زن مات و مبهوت می موندند و مردم این شهر هر سال شب عاشورا  منتظر هیئت ما بودند و گاهی اوقات از ما پذیرایی هم میکردند.خلاصه این را عرض کنم که عزاداری برای امام حسین و یارانش را در محل خود و زادگاهم دوست داشتم. آن زمانی که سرباز بودم ، یا در بندر عباس کار میکردم و یا شهر های دیگر و چه بسا شهر سکونت فعلی خود (تهران) خودم رابه محل میرساندم . البته در این سالها دوبار نتوانستم بنا به دلایلی برای عزاداری به محل خود برگردم.حال دیگر بهتر است آن خاطره ویا بهتر بگو آن جریان را برای شما تعریف کنم.سال 1382 اولین سالی که نتوانستم به کلشتر بروم با چند تا از آشنایان خود در پاکدشت (مامازند) با همراه هیئتی به یکی از امام زاده های این شهرستان به نام ده امام رفتیم . بعد از عزاداری ماشین ها تکمیل شدند و کلی از مردم جا موندند و چاره ای نداشتیم جز آنگاه پیاده برگردیم. فاصله امام زاده تا منزل را با یک ساعت و نیم پیاده روی طی کردیم . هوا خیلی گرم بود . توی راه همیشه به صحنه های کربلا وگرما و تشنگی آن صحرا و  اهل بیت امام فکر میکردم . به یاد تشنگی حضرت رقیه ، سکینه و  لبهای خشکیده علی اصغر . به یاد یک قطره آب و یک لشگر ظلم . به یاد یک طرف مظلوم و طرفی دیگر ظلم،بیاد سرهای بریده و طرفی دیگر شمشیر ها و خنجر های خونین . به یاد پیکر پاک علی اکبر و پسرعموی زیبایش قاسم و بدن های تیر خورده . به یاد دست های افتاده بر زمین و اسیری زنان و دختران و خلاصه به یاد پیاده رفتن اسیران در شن های داغ و آفتاب سوزان و خیزران و شلاق های سرخ جامگان بر تن های نحیف و عریان و زخم خورده. به یاد سر ها به روی نیزه . به یاد گوش واره های رقیه و دلتنگی های سکینه و بی قراری رباب . به یاد روبرو شدن دختر و پدر و بیهوشی رقیه . خلاصه به یاد صبر و استقامت عمه سادات زینب(ع). فکرم یک لحظه آرام نمی شد.
دوست داشتم این فکر ها را در شهر کربلاء و با دیدن حرمین میکردم . به خود میگفتم آیا می شود روزی به کربلاء بروم . نه، من کجا کربلاء کجا . خلاصه به خانه رسیدم . صاحبخانه و بچه های ما تا فهمیدند پیاده اومدیم گفتند که زیارت قبول و انشاالله پیاده به کربلاء بروی.
چند ماهی نگذشت که یکی از همکارانم از کربلاء اومد. بهش گفتم چطوری رفتی ؟ با کی رفتی؟ اگه شد به سرپرست فلان کاروان بگو اسمم رو بنویسه . حالا ثبت نام کنیم، شاید قسمت شد؟
بعد از چند روز همکارمون پیغام آورد که روز اول ماه رمضان سال 1425 ه.ق (1382 ه.ش) بایستی حرکت کنید . من به همراه یکی دیگر از همکاران ثبت نام کرده بودیم. خلاصه روز موعود رسید و همه به بدرقه ما اومدند و ما از همه حلالیت طلبیده کردیم . به سمت پیشوای ورامین رفتیم و به آدرس مورد نظر. اما سرپرست کاروان گفت که مرز رو بستند و بعدا به شما خبر میدیم. ما هم دست از پا درازتر به خانه برگشتیم . اول با دیدن من تعجب کردند ولی دوباره خندیدند . حالم گرفته شده بود ، نه به خاطر خنده هایشان بلکه به خاطر اینکه به خودم میگفتم من رو نطلبیده زور که نیست حتما ارزش ما همین قدر است  و کربلا رفتن مال از ما بهترونه . اما چند روزی طول نکشید که با خونمون تماس گرفته شد . گوشی رو برداشتم و گفت که آماده شو و بار و بندیلت رو ببند که رفتنی شدی (روز 13 ماه رمضان). از خوشحالی می خواستم بال دربیارم ولی گفتم شاید مثل دفعه اول آقا، سرکارمون بزاره. خلاصه دوباره خداحافظی و حلالیت طلبی شروع شد. دل کندن از خانواده سخت بود مخصوصا دخترم که آنزمان 5 ساله بود. اما فکر کردم شاید مثل جریان سربازی رفتن مون بشه  که هجدهم برج همه اومده بودند بدرقه ، مارو نبردند و نوزدهم هم همینطور ، ولی بیستم که هیچکسی نیومده بود مارو سوار مینیبوس کردند و بردند سربازی. اما تا سوار اتوبوس مهران نشده بودم باورم نمی شد که دارم میرم کربلاء.این دفعه تعدادمون بیشتر شده بود و از کارخونه 6 نفر و به همراه پدر و پدر خانوم یکی از همکارانمون یک گروه 8 نفری بودیم. توی اتوبوس مدام زیارت عاشورا دعای توسل و آیت الکرسی میخوندم . به خودم میگفتم فقط چند دقیقه کربلارو ببینم و دیگه هرچی شد باداباد. فکر رسیدن و کی رسیدن به کربلاء امانم رو بریده بود . اول قرار بود از مرز عبور کنیم چون سه تا سرپرست داشتیم که هر سه تاشون پاسپورت داشتند (آدم های لوتی و سبیلی بودند که برای کسب درآمد این کار را انجام می دادند). اما به دلیل شلوغی های کربلاء و نجف در وسط ماه رمضان ، مرز بسته شده بود . حتی آنهائیکه به صورت فردی پاس داشتند  و با کاروان های حج و اوقاف اومده بودند ، نتونستند از مرز رد بشند. به همین دلیل با مینی بوسی مارو به یکی از دهات های مهران آوردند .(به اسم سلامیه) ساعت 8 صبح 14 رمضان1382 .صبحانه ای خوردیم و قرار شد که پیاده و با کمترین زمان به مرز عراق برسیم .دوباره با خونه تماس گرفتیم و اوضاع رو بهشون خبر دادیم. ساعت 10 صبح از خونه بلد (یکی از کردهای اون محل) و به همراه همه کاروان زدیم بیرون. کمی راه را با نیسان رفتیم ولی دیگر جاده ای نبود و همه پیاده شدیم. هوا گرم بود شاید 40 درجه سانتی گراد . هنگامی که اولین قدم های خودم رو برمی داشتم به یاد پیاده روی امام زاده ده امام افتادم و به یاد حرفهای صاحب خونه و بچه ها که می گفتند انشاالله پیاده به کربلاء بری . خلاصه با هر قدمی که برمی داشتیم به قول خودمان به کربلاء نزدیک می شدیم غافل از اینکه وقتی پیاده روی تموم بشه تازه باید 2 کیلوکتر را با کامیون بریم (چون این دو کیلومتر به شدت طوفانی بود و سواری ها نمی تونستند لب مرز سوار کنند) بعد از پیاده روی با کامیون ها وارد پارکینگ بیابانی مرز شدیم. ماشین هایی که مسافران را از کربلاء به مرز بر می گردوندند به اونجا می آمدند تا دست خالی بر نگردند. توی هر ماشین 9 نفر (8 نفر از گروه خودمون و یک نفر سرپرست) سوار شدیم. ماشین ما عقب افتاد و خراب شد. بعد ها معلوم شد که راننده عراقی از قصد خرابش کرده تا مارو به خونه خودش ببره و جیب هارو خالی کنه. اما با صلوات و دعای آیت الکرسی به راهمان ادامه دادیم. بعضی پلیس راه ها مارو نگه می داشتند و پول میگرفتند (عوض پاسپورت) دیگه هوا تاریک شده بود . تا جائیکه خود راننده عراقی ترسیده بود که گیر از خودش بدتر بیفته. به ما میگفت شما دیگه کی هستید ، برگردیم و توی پلیس راه تا صبح استراحت کنیم . اما قبول نکردیم. کم و بیش عربی رو می فهمیدیم. کم کم وارد محدوده شهری شدیم باورتون نمیشه با دیدن مناره های هر مسجد فکر میکردیم که آنجا کربلا ست . ما از ساعت 4 بعداز ظهر تو راه بودیم . هر وقت از راننده می پرسیدیم چقدر دیگه مونده ، میگفت یک ساعت انگار همون حرف مرد یک کلمه شده بود. اما با گذر از یک پیچ بزرک چراغ های شهر کربلاء نمایان شد گلدسته هایی بزرگ همراه با ریسه های رنگی و صحن های روشن. با دیدن آن همه جلال و جبروت نفس ها در سینه حبس شد به طوری که انسان با آن همه آرزو وارد شهری می شود که سالها در انتظارش بوده ، زمانی که در دسته های سینه زنی و در ذهن خودم تصور میکردم که شاید به کربلاء بروم. اما با دیدن این همه روشنایی به سکوتی عجیب فرو رفتم گویی که به نوعی داره منو کنترل میکنه تا به سرو کله خودمون نزنیم.
  • درس اول: باید با معرفت وارد شوی
قبل از سفرمون پیری به من گفت که می تونی با همون گرد و خاک توی راه وارد حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل بشی و کتاب مفاتیح نیز به آن اشاره کرده و گفته تنها این حرم است که بدون غسل راه می تونی وارد بشی. آن پیر نصیحت های زیادی به من کرد خودش کربلاء رفته بود . میگفت کربلاء، رسیدن و زیارت نامه خوندن و بوسیدن حرم آقا و نماز های گوناگون زیارت نیست .
آنجا که رسیدی باید با دلت صحبت کنی . به چشمانت بگو که باید تصاویر متعلق به سالهای دور را ببینند به ظاهر نگاه نکن واز ذهن و درون خودت به کربلاء نگاه کن. کربلاء را آنچه که می بینی تصور نکن در عوض آنچه که بوده تصور کن . به عبارتی برو توی فکر .برو به زمانی که آنجا صحرایی بیش نبود و گرما بود، شن داغ. زمانی که در بین الحرمین هستی باید به فکر زینب هم باشی که چگونه از بالای تپه ای که الان آنرا تل زینبیه میبینی ، به برادرانش نگاه میکرد و نیم نگاهی هم به خیمه . وقتی که درب قتله گاه باز میشود دیواری از سنگهای مرمر میبینی با تصاویری شبیه خون. اما به چشمانت بگو که ترا به سال های دورتر و خیلی دورتر ببرند زمانی که آنجا گودالی بود و شمری و خنجری و امام عزیزی که مظلومانه سر از بدنش جدا شد . آری به یاد خون وسنگ و خورشید . آنجا گودالی بود که خون خدا ریخته شد. آنجا گودالی بود که سنگ دلی، ضلالت ، مستی، بی رحمی و شقاوت قوم هایی مانند بنی امیه ، ابوسفیان ، مروان و  قوم های دیگر  سر امام را برید آنجا سنگ دلی و بیعت شکنی کوفیان سر از بدن امام جدا نمود.آنگاه تنهایی امام ترسیم شد. رگهای گردن یکی پس از دیگری بریده می شد. به صدای خنده لشگر سیاهی فکر کن اماگریه کن به حمله سرخ جامگان به خیمه های بی نگهبان و بی ستون فکر کن . به سینه شکافته شده علی اصغر شیرخواره تشنه لب کربلاء فکر کن. وقتی به حرم عباس رسیدی به مشک پر از آب اما لب های خشکیده علی اصغر فکر کن. به دستهای بریده و مشک بر دندان و نیزه در چشمان عباس و عمود آهن بر فرق سر وشکافته شدن سر و افتادن عباس و افتادن عَلَم حسین فکر کن . به خم شدن کمر حسین (ع) به ملاقات و دیدار حضرت زهرا ، و اشک های عباس فکر کن . به بالای پله های تل زینبیه رسیدی دست را به پیشانی خود بگذار و به حرمین نگاه کن . به مبارزه جانانه علی اکبر ، حر ، قاسم ، عون ، جعفر وعباس و حسین(ع) فکر کن . آیا انجا چیزی نمی بینی ؟ چرا روی دشت کربلاء بدن های بی سر و اسبان بی سوار و شتر های رم کرده را می بینم ! آنجا بدن های پاره پاره شده علی اکبر و دستانی که در بدن عباس نبودند را می بینم.
در آسمان چه می بینی ؟
سرخی آسمان ، طلوعی دیگر از خورشید و غروبی زود هنگام
دیگر چه می بینی ؟
خیمه های حسین را می بینم که در آتش می سوزند . فرزندان حسین و اهل بیتش را می بینم که گریانند و تشنه و کاروانی که غم دوری عزیزانشان روی شانه ها و پاهای خسته سنگینی می کند. به زمین فکر میکنم که داغ بود و خارهای درون پای رقیه . سواران روی اشتران بی جهاز را میبینم و شلاقی به نام خیزران . وای این خیزران با کمر رقیه و سکینه چکار دارد ؟برایشان سنگین است بس که سیلی خورده اند چشمانشان کبود شده ومدام می افتند و دوباره خیزران ودوباره صبوری زینب و فداکاری و خیزران خوردن به جای کودکان.
 اما خونی دیگر در قلب های زینب خروشان می شد او با لسان پدرش علی ، صبر و بردباری برادرش حسن و پرچم درس حسین و شجاعت برادرش عباس علمدار کربلا در بند اسارت به نزد یزیدیان برده شد. آری پرچمی دیگر برافراشته شد.
حالا چگونه ای ؟
صورتم داغ شده چشمانم می سوزد و بغض راه نفس را بسته . خلاصه از خود بیخود شدم گریه کردم گریه کردم گریه کردم گریه کردم . نمی دانم چقدر و تا کی ؟ آرام و قرار نداشتم با هر بار صدا زدن اسم رقیه و علی اصغر و اربابم حسین نیم ساعت گریه می کردم . خلاصه این طور بگویم با گریه کردن خودم را آرام نگه می داشتم. به من گفت حالا زیارت نامه را بخوان...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط مسعود رفیعی کلشتری
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :